فصل اول رمان دوستت دارم

رمان عاشقانه برای عاشقان رمان

بهترین رمان های عاشقانه و جالب توسط نفس در این وبلاگ برای شما

فصل اول رمان دوستت دارم

 

 

در دل من چیزي است ،مثل یک بیشه نور،
مثل خواب دم صبح و چنان بیتابم ،که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت بروم
تا سر کوه دورها آوایی است ،
که مرا میخواند
من سعید سازش ،نویسنده پر فروش ترین کتاب دنیا هستم ،
ابتدا خبرنگاري ساده بودم اما روزي با او اشنا شدم با زنی به نام سوسن که ماجراي زندگی اش قصه این کتاب است.
زنی که دنیاي مرا تغییر داد و با نوشتن سرگذشتش به اوج شهرت رسیدم.
داستان زندگی او ،داستان این کتاب است به نام دوستت دارم.
فصل اول
(هرچی شوهرت میگه فقط میگی چشم نکند یه وقت توي روي مادر شهرت بایستی ها.خداي نکرده خداي نکرده نکنه باهاشون لج کنی ها . کاري کن که تورو از اون دو تا عروس دیگه بیشتر دوست داشته باشن )
سوسن به یاد حرفهاي مادرش افتاد و لبخند رضایت امیز زد .از اینکه شوهرش با او مهربان و خوش اخلاق بود ،دلش را شور و شوقی نا اشنا پر کرده و از زندگی ساده و بی دردسرش لذت میبرد.
ظهر بود ،تازه ظرف هاي ناهار را لب حوض گذاشته بودند ،سوسن به خواهر شوهرش ،عطیه ،در جمع کردن سفره کمک کرده بود .تا غروب که جواد ،شوهرش،از سرکار برمیگشت خیلی مانده بود.
درحالی که قشنگ ترین لباسش را که پارچه نرم و سبکی و رنگارنگی داشت ،پوشیده بود به حیاط رفت و رو به خواهر شوهرش که در حال شستن ظرفها بود،گفت:
-عطیه خانم صبر کنید کمکتون اب بکشم.

 

عطیه برگشت و نگاهی به او انداخت.

 

-تویی سوسن!؟ اوا ! زهرم ام رفت.چرا یک دفعه می اي؟!-هیچی همینطوريو گه گاهی تق و توقی از حساط همسایه شنیده میشد صداي قل قل قلیان مادر شوهرش براي سوسن اهنگ دل انگیزي داشت کنار او نشست و سینی را ارام زمین گذاشت.

 

سوسن کنار او رفت ،دامنش را جمع کرد و روي پاها نشست بشقاب کف الودي را برداشت و زیر شیر اب گرفت و با خوش رویی گفت:
-واي که چقدر هوا خوب شده!من عاشق بهارم
و نگاهش را به سرشاخه هاي پر از شکوفه بهار نارنج کشاند
-وقتی هوا این جوریه و همه جا سر سبز میشه انگار توي قلب من هم شکوفه می زند.

 

عطیه لب ورچید

 

-عجب زبونی میریزي سوسن !همین زبونو داشتی که مخ جواد بیچاره رو زدي.

 

سوسن شادمانه خندید و همان طور که ظرفهارا بر میداشت و اب میکشید گفت:
-نه به خدا جواد خودش منو خوایت من تا روز خاستگاري باهاش هیچ حرفی نزده بودم.

 

عطیه با طعنه گفت:
-تو گفتی و ما هم باور کردیم!

 

سوسن به یاد شب گذشته افتاد به یاد ابراز عشق صادقانه جواد هنوز هم از این حس پر شور و شوق بود . ذهنش انقدر از فکر هاي شیرین پر بود که جایی براي هیچ کدورتی باقی نمیگذاشت .خواست بحث را عوض کند.
-عطیه خانم ؟!
-بله!

 

میگم ،شما چند سالتونه؟
عطیه بی اراده اهی کشید:
-واسه چی میپرسی؟
سوسن قاشق چنگالهایی را که اب کشیده بود توي سبد گذاشت.

 

 
-بیست و هشت سالمه بهم میاد؟
سوسن فکر کرد ان صورت عبوس و در هم با خط زمختی که اطراف لبهایش افتاده او را مسن تر از سنش نشان میدهد ولی دلجویانه گفت:
-نه هیچ بهتون نمی اد
-نگفتی واسه چی پرسیدي؟ به خاطر اینکه هنوز شوهر نکردم ؟
سوسن که نمیخواست خواهر شوهرش را مکدر کند لبخند شیرینی زد و بدون فکر و فقط براي دلخوشی عطیه گفت:
-شوهر چیه عطیه خانم !به نظر من شما خیلی هم خوشبخت هستین که ازدواج نکردین.

 

عطیه که کارش تمام شده بود قابلمه را که ته دیگ به ان چسبیده بود زیر شیر اب گذاشت و همانطور که دستهایش را با کف تاید میشست گفت:
-یعنی شوهر کردن بده؟ پس تو خوشبخت نیستی که ازدواج کردي؟!!

 

سوسن حس کرد که به هیچ طریق نمیتواند گفتگوي دوستانه اي با او داشته باشد براي انکه بیشتر از این با او بحث نکند گفت:
-نه ،اخه همه مردها که مثه جواد خوب نیستن!

 

بعد هم زود دستهایش را اب کشید و گفت

 

-من میرم یه سري به چاي بزم فکر کنم دم کشیده . توي اشپزخانه نفس راحتی کشید و با خوذد تصمیم گرفت که دیگر چندان با عطیه گرم نگیرد .جواد هم قبلا به او گفته بود که خواهرش کمی تند خوست و او که کوچکتر است باید همیشه رعایتش را بکند.
چاي را اماده کرد استکانها را مرتب توي سینی چید . سر قوري دم کنی گذاشت و سینی بدست پیش مادر شوهرش رفت.
مادر شوهرش،فخري خانم توي هال نشسته بود و قلیان میکشید پنجره ها باز بود و از بیرون صداي جیک جیک گنجشک ها
فخري خانم نگاهی به سوسن انداخت و توي دلش گفت: (دختر هوبی به نظر میاد هم خوشگله هم با ادبه فقط کاشکی این عزیز کره جواد توزرد از اب در نیاد و نخواد جواد رو از ما بزنه . و با خصومتی اشکار اندیشید که به خدا اگر بخواد پاي جاي پاي عروسهاي دیگه ام بذاره . میفرستمش ور دل مادرش کاري میکنم که نه شب داشته باشه نه روز. بعد بی اراده از سر این فکر لبخند رضایتمندي زد و به سوسن نگاه کرد:
-دستت درد نکنه دخترم .زحمت کشیدي.
-چه زحمتی خانم بزرگ ،وظیفمه
بعد قوري را برداشت و استگانی لبالب از چاي ریخت و جولوي فخري خانم گذاشت.ناخواسته مقداري از چاي توي نعلبکی ریخته شد
-بفرمایید
باز هم فخري خانم فکر کرد :این چه حرفی بود که گفتم معلومه که وظیفشه !اگر از حالا لی لی به لالاش بذارم پررو میشه و دم به قیچی نمیده .اره باید از حالا بفهمه که خانم بزرگ این خونه کیه و سر خود کاري نکنه عطیه راست میگفت ...به دنبال این فکر به نشانه ي سرزنش کمی ابروها را در هم کشید
-ا ا ا ؟مگه مادرت یادت نداده که چطور چاي جلوي بزرگ ترت بذاري؟ نصف چاي رو که ریختی توي نلبکی دختر؟!

 

سوسن شرمزده و با عجله نلبکی را توي سینی خالی و با من من شروع به عذر خواهی کرد

 

-روم سیاه ،ببخشین خانم بزرگ...

 

فخري خانم به دستپاچگی او دلش سوخت ولی نخواست دلجویی کند . پگی به قلیان زد و گفت:
-حالا خودتو سرزنش نکن خیلی خب این شد درسی براي دفعه دیگه .اینجا صبح تا شب مهمون میاد و میره هیچ خوش ندارم فردا پس فردا هو بیفته که عروس کوچیکه فخري هندي دست سفیده..

 

بعد بلافاصله یادش امد که سوسن فقط چهرده سال دارد . بی اراده لبخند زد.
-حالا طوري نیست کم کم یاد میگیري همه عروسها اول زندگی شون یک کمی دست و پا چلفتی هستند از امروز بیشتر دقت کن.
سوسن سر به زیر گفت:
-چشم
فخري خانم چون بلند قلیان را گرداند . پاها را با اه و ناله کشید و گفت:
-اخی!سوسن یک کمی پاهاي منو بمال ،خیلی درد میکنه.

 

سوسن شروع به مالیدن پاهاي مادر شوهرش کرد و فخري خانم زیر چشم اورا تماشا میکرد .موهاي لخت و بلوطی اش که یک دست و صاف تا زیر گوشش می رسید ،گرداگرد صورتش ریخته بود . پوست صورتش شاداب و صورتی رنگ بود .
فخري خانم پیش خودش طراوت اورا با دخترش مقایسه کرد و یاد پوست زرد و کدر عطیه که افتاد و ناخودآگاه از او بدش امد ،یک پا را تا زد.
-بسه دیگه .عطیه کجاست؟
-نمیدونم
-خب پاشو صداش کن بگو بیاد چاي بخوره.
-چشم
سوسن با عجله بلند شد و مثل کودکی فرمانبر به سمت حیاط دوید:
-عطیه خانم ؟ عطیه خانم؟
عطیه مشغول جمع کردن بهار نارنجهاي روي زمین بود ،از پشت باغچه سر بلند کرد و گفت:
-من اینجام ،چیه؟چرا صداتو سر انداختی ؟
سوسن لب گزید و با خجالت گفت :   -ببخشین ،چاي اماده س .خانم بزرگ گفتن صداتون کنم.

 

عطیه وارد هال که شد یکراست و بی گفتگو رفت کنار مادرش نشست . چند تا از گلبرگهاي بهار نارنج را که در دستش بود فوت کرد و در قوري را برداشت و انها را داخل قوري ریخت سوسن موقر و مودب نزدیک به درگاهی پنجره نشسته بود.
حسی عجیب عطیه را می ازرد . زیبایی سوسن ،بیخیالی و نشاط و شادابی او را مکدر میکرد . از سعادت و راحتی او لجش گرفته بود .چه راحته میخوره و میخوابه و به خودش میرسه .چقدر هم که جواد با لا و پایینش میکنه .خاك بر سر جواد که رفته این ایکبیري را گرفته که دست راست و چپش رو هم بد نیس!در حالی که نمیتوانست در اعماق دلش زیبایی و جوانی سوسن را تائید نکند.گویی دنبال بهانه اي میگشت تا به گونه اي اورا بیازارد . نگاهی به صورت زیباي سوسن انداخت .توي استکان براي خودش چاي ریخت و گفت:
-خدا شانس بده وا...!نمیدونم این داداشهاي من چه خصلتی دارند که فکر میکنند از مرداي دیگه کمترند.

 

فخري خانم ابروها را درهم کشید

 

-ا!این چه حرفیه عطیه؟الهی قربون پسراي دسته گلم بشم .پسراي من از همه فک و فامیل و دوست و داشنا یه سرو گردن بالاتر و بهترن وانگهی،خودشون هم اونطور که تو میگی فکر نمیکنن.
عطیه قري به سرو گردنش داد.
-پس زنهاشون این جور فکر میکنند.

 

چطور مگه؟
عطیه جرعه اي از چاي را هورت کشید و حبه دیگري قنر برداشت.بعد با لحن گله مندي گفت:
-اون از زن منصور که عالم و ادم میشناسنش چه زن نسناس و بی چشم و روییه .اون از زن هاشم که سال تا سال نمیتونه یه دست لباس نونوار به تن هاشم ببینه و چشمش کور طاقت دیدن جوونی و سرتري هاشم رو نداره.
سپس مکثی کرد و اه کشید.
-اینم از زن جواد ،به خشکه شانس.فخري خانم پرسید:

 

 
-سوسن؟!

 

رنگ از روي سوسن پرید و هاج و واج به عطیه نگاه کرد و در دل لرزید:واي خدایا مگر چه خطایی کرده ام ؟!اي خدا اوکه دیگه خودش چاي ریخت نکنه...اه خاك بر سرم !من باید جلوش چاي میگذاشتم .چقدر احمق و فراموش کارم ،چقدر سر به هوا هستم.
عطیه مکثی کرد و همانطور که مادرش به دهان او چشم دوخته بود .سري تکان داد.
-بله همین سوسن خانم که جواد بیچاره اورا روي سرش ویذاره و ان قدر بالا و پایینش میکنه و نمیذاره اب تو دلش تکون بخوره !به خدا ادم شاخ در میاره.
حالا دیگر نگاه فخري خانم هم متعجبانه و پر از تشویق شده بود:
-مگر چکار کرده؟
لحنش بگونه اي بواد که اشک در چشمان سوسن جمع شد.
-میخواستی چه کار کنه؟ خانم تازه سه روزه اومده خونه شوهره،شوهره دلشو زده ،به من میگه تو چه خوشبختی که شوهر نکردي .میگه شوهر چیه؟همش بدبختیه !چه میدونم ادم زندونی میشه .کاشکی من هیچ وقت زن جواد نمیشدم لابد به خوشگلی و قد و بالاش مینازه!
فخري خانم غضب الود نگاه تندي به سوسن انداخت:
-تو گفتی؟!اره؟!خجالت نکشیدي؟!

 

سوسن احساس کرد سرش به دوران افتاده و دهانش خشک و تلخ شده است .میخواست حرف بزند ،ولی زبانش به تته پته افتاده بود.قلبش مثه بچه گنجشکی تد میزد.
-من...به خدا...فقط...من...به خدا...

 

فخري خانم تشر زد:

 

-خبه ،بسه،خفه شو . برو گورتو گم کن از پیش چشمم.دختره بی چشم و رو.

 

و با حالتی عصبی و غضبناك پشتش را به او کرد:
-میدونستم ،میدونستم که اگر عقلمو بدم دست جواد،عاقبتش همینه .اخه این همه دختر خوب و نجیب تو فامیل داشتیم رفت و چسبید به دختر چه میدونم ...لاال...از دختري که بی پدر بزرگ شده و صاحب نداشته باشه بیشتر ازاین هم نباید توقع داشت.

سر را به تاسف تکان داد

 

 

-که بله حالا بکش اقاق جواد!اونروز که یک چشمم خون بود و یک چشمم اشک ،که نکن ،نخواه ،این دختر به درد تو نمی خوره گوش نکرد که نکرد حالا بیا تماشا.دختره هوایی شده اگر مهناز و ثریا جز جیگر زده پشت سرمون حرف میزنن،این چشم دریده که دیگه تو چشم خودتون زبون درازي میکنه .دختره بی حیاي چشم سفید ،نمک جواد کورت کنه ان شاءالله
سوسن در حالی که گریه افتاده بود.میخواست حرف بزند که عطیه احساس کرد ممکنه دستش رو بشود و مادرش حالت صادقانه عروسش را باور کند.فکر کرد نباید اینقدر موضوع را تاب میداده.براي انکه سوسن را هم ساکت کند گفت:
-البته خیلی باهاش حرف زدم ولی خب،شاید منظورش این نبوده که جواد بده . میگفت شوهر کردن بده . چه میدونم شاید از ما دلخوري و ناراحتی داره .شاید هم از جواد که نگذاشته درسش رو بخونه دلخوره.
سوسن با چشمان اشک الود اورا نگاه کرد وبا بغض گفت:
-من کی اینهارو گفتم عطیه خانم ؟ منظورم من که این چیزها نبود!

 

فخري خانم غرید:
-اصلا غلط کردي.حالا منظورت هرچی که بوده ،بیجا کردي که گفتی!

 

و باز تشر زد:
 -مگه نگفتم پاشو از جلوي چشمم دور شو .بذار جواد بیاد،باید تکلیفتو معلوم کنه که دفعه دیگه کرکري نخونی.گمشو
سوسن درحالی که دستهایش را روي صورتش گذاشته بود و با صداي بلند گریه میکرد به اتاقش پناه برد.
بعد از رفتن او ،عطیه نفس راحتی کشید و از اینکه اورا این گونه ازرده بود دلش خنک شد با خیال راحت چایش را خورد و دیگر غر غر هاي مادرش و نگرانیهاي او که مدام از عروس بد و عاقبت به شري اینجور ادمها صحبت میکرد توجهی نکرد.
غروب بود که جواد خسته و کوفته با دستهاي چرب و روغنی به خانه برگشت . از اینکه سوسن مثل همیشه به استقبالش نیامده بود،متعجب شد.لب حوض نشست و دستهایش را شست.توي هال هم که امد چشم دواند،ولی خبري از سوسن نبود.حوله را از روي میخ برداشت ضمن انکه دستهایش را خشک میکرد به مادرش سلام داد.
فخري خانم گفت:
-خسته نباشی جواد جان
و بعد عطیه را صدا زد
-عطیه جان ،چاي برادرت رو اماده کن پسرم خسته ست.

 

جواد گفت:
-پس سوسن کجاست؟!

 

فخري خانم با اخمی که بروي پیشانی انداخته بود به او نگاه کرد و دستش را تاباند

 

-نترس نمرده تپیده تو اتاقش.

 

جواد متعجب پرسید:
-چیزي شده؟!

 

فخري خانم قري به سروگردن داد.
-چه خبرته تو هم .بیچاره اگر از حالا اینجور دست و دلت براش بلرزه که فردا میشی یکی بدتر و زن ذلیل تر از هاشم و منصور بدبخت.

 

به جواد که همیشه عزیزکرده مادر بود برخورد.هیچ وقت خوش نداشت که مورد مواخذه مادرش باشد.همیشه از اینکه مادرش اورا به برادرها و دیگران ترجیح میداد و تعریفش را میکرد احساس خوبی داشت.
-این چه حرفیه عزیز؟گفتم سوسن کجاست،دست و دلم براش نلرزید!
-یعنی میگی اگر زن تو اشتباهی کرد مادر پیرت حق نداره بهش تذکر بده؟یعنی من حق ندارم دلم براي پسرم و زندگی اش بسوزه؟
-چرا عزیز،حالا چی شده؟!مگه سوسن چیکار کرده؟
-بگو چکار نکرده؟ چه ها نگفته؟
از ان طرف ،سوسن که هنوز چشمانش متورم بود و از برخورد تند و ناحق مادر شوهرش و عطیه ناراحت بود .با شنیدن صداي جواد پشت در اتاق امده و گوشش را به در چسبانده بود و به گفتگوي ان دو گوش میداد.
فخري خانم ابروهارا بالاکشید و گفت:
-توهین؟ غلط میکنه توهین کنه !ان وقت خودم دهانش را پر از خون میکردم و منتظر تو نمیماندم
سپس همانطور که نشسته بود جابه جا شد و پلکهارا بهم فشرد
-امروز بی چشم ورویی دراورده و گفته که من شوهر نمیخواستم .من جواد را دوس نداشتم و از این حرفها.

 

قلب سوسن لرزید و انگارته دلش را خالی کردند .باز اشکهایش روان شد .دیگر حتی نمیخواست حرفهاي انها را بشنود .به دیوار تکیه زد و پاهایش میلرزید.دستها را دور زانو حلقه کرد،سربرزانو گذاشت و با اندوه گریست.این جرئت را در خودش نمیدید که در را با گستاخی باز کند و بگوید عطیه دروغ گفته و هیچ موضوع این حرفها نبوده.
لحظاتی بعد ،جواد با غیض در اتاق را باز کرد و چشمش به سوسن افتاد که گوشه اتاق زانوها را بغل کرده و گریه میکند.دیدن او در این حال دلش را به رحم اورد و کمی ارام شد .در را پشت سرش بست و اهسته اهسته کنار او رفت.
سوسن با حس حضور او سر بالا کرد و سلام داد.
جواد قهرالود جواب داد:
 -سلام
و بعد اهی کشید و با ملایمت پرسید:
-چی شده سوسن؟تو که اینجوري نبودي؟ این حرفها چیه زدي؟
سوسن که احساس میکرد به او ظلم شده ،اشکهایش مثل سیل سرازیر بود . در حالی که بغض مدام راه گلویش را می بست،بریده بریده گفت:
-به خدا جواد من ،من این حرفهارو نزدم.

 

جواد سرش را تکان داد و کنار او نشست

 

-پس چی گفتی؟
-من ... من...

 

جواد دست پیش اورد و دست سوسن را گرفت گویی گرماي عمیقی به قلب سوسن ریخته شد.
-من تورو از چشام بیشتر دوست دارم جواد
-پس چرا این حرفارو زدي؟
-به خدا ،به جون خودت من نگفتم
و باز اشکهایش سرازیر شد.

جواد که بشدت تحت تاثیر اشکها و صداقت لحن و کلام همسرش قرار گرفته بود او را به طرف خود کشید

 

 

-اول اشکهاتو پاك کن ،اها،دیگه گریه نکن خب
و خود با کف دست روي گونه هاي نرم او کشید
-اشکال نداره اگر هم گفته باشی اشکال نداره
و محکم بغلش کرد
-من شوهر بدي هستم که نگذاشتم درس بخونی و زیر قولم زدم باید هم منو نخواي

 

و روي موهاي او را بوسید.

سوسن به او نگریست.هق هق کلماتش را میبرید

 

 

-جواد ،من فقط میخواستم به عطیه خانم دلداري بدم .اخه من همینطوري براي اینکه باهاش صمیمی بشم بهش گفتم چند سالته اونم گفت چون شوهر نکرده این سوالو پرسیدم منم جا خوردم چون نمیخواستم ناراحتش کنم فقط گفتم شما همینطوري خوشبختین شوهر چیه؟ همین . به خدا همین .جواد.حرف دیگه اي نزدم
جواد خندید
-پس میگی عزیز دروغ میگه ؟ اره؟
سوسن خجالت کشید حرف شوهرش را تائید کرد و مودبانه گفت
-نه اونا منظور منو بد فهمیدن یا عطیه خانم حرفهاي منو بد تعبیر کرد.

 

جواد محکم تر او را به خود کشید

 

-پس باور کنم که تو شوهرتو میخوایو دوستش داري؟
-از جونم هم بیشتر
جواد همانطور که موهاي بلوطی همسرش را نوازش میکرد و از دیدن زیبایی لطیف و دلربایانه اش غرق لذت میشد گفت
-بگو جون جوادم.

 

سوسن با چشمان سوزان و ملتهب به شوهر جوانش نگاه کرد و گفت:
-جون جواد.
 

 


نظرات شما عزیزان:

مهسا
ساعت11:35---11 خرداد 1392
خیلی عالیه توروخدا بقیشو بزارید

حسین
ساعت23:06---23 بهمن 1391
سلام من برای اولین بار رمان خوندم ..ولی خدایش خیلی قشنگ بود ...نگاهم به زندگی عوض شد ..

مهسا
ساعت10:16---10 بهمن 1391
سلام


من عادت دارم که رمان های خاصی رو میخونم واین رمان خیلی خیلی قشنگه


راستی وبلاکتون هم خیلی قشنگه...


مهسا
ساعت10:14---10 بهمن 1391
سلام
من عادت دارم که رمان های خاصی رو میخونم واین رمان خیلی خیلی قشنگه
راستی وبلاکتون هم خیلی قشنگه...


علي
ساعت22:34---1 بهمن 1391
من و دوستام با هم اين رمانو خونديم. خيلي قشنگه . ممنون كه نوشتي . باقيش چي شد.

ساناز
ساعت22:31---1 بهمن 1391
وب قشنگي داري. رمان دوستت دارم تاپ بود. ممنون

يلا
ساعت22:28---1 بهمن 1391
عالي بود من عاشق اين نويسنده و كتاباشم با همه رمان ها فرق داره .خيلي خاصه

tannaz
ساعت19:37---25 دی 1391
خیلی رمان جالبیه بقیه شو بگذارید

اسرا
ساعت13:51---24 دی 1391
سلام خستنه باشید رمان زیبایی بود لطفا بقیشم بزارید ممنونم اسرا

hadis
ساعت0:38---17 آذر 1391
=khub bud.lotfan baghiasho ham bezarDD

hadis
ساعت0:38---17 آذر 1391
=khub bud.lotfan baghiasho ham bezarDD

hadis
ساعت0:38---17 آذر 1391
=khub bud.lotfan baghiasho ham bezarDD

hadis
ساعت0:38---17 آذر 1391
=khub bud.lotfan baghiasho ham bezarDD

hadis
ساعت0:38---17 آذر 1391
=khub bud.lotfan baghiasho ham bezarDD

ارزو
ساعت1:01---5 آذر 1391
من این رمان خوندم اخرش برای سوسن خیلی ناراحت شدم یه ادم چقدرگنجایش داشت مگه؟
ولی درکل رمان خوبی بود


bibbbbbbbbbbbbbbbbbbb
ساعت13:26---3 آذر 1391


reyhane
ساعت14:56---29 آبان 1391
واقعا خسته نباشید خیلی زیبا بود};-

پریسا
ساعت9:21---16 آبان 1391
عالی بود.ادامه اش چی میشه؟

شکیبا
ساعت14:52---25 مهر 1391
خیلییییییییییییییییییییییییییی یییی رومان قشنگی بود};-

سحر
ساعت22:18---3 مرداد 1391
رمان قشنگ و عاشقانه ای بوذ

مهتاب
ساعت0:29---23 خرداد 1391
وبلاگتون خیلی قشنگ وناز .رماناشم عالیه ممنونم

عسل
ساعت23:16---20 خرداد 1391
رمانهای زیبایی هستند وب بسیار رمانتیکی دارید موفق باشید
http://loxblog.ir/images/smilies/smile%20(29).gif


♪ღ*♥هزار بغض نشکسته♪ღ*♥
ساعت22:09---16 ارديبهشت 1391
وب خیلی نازی داری.سعی میکنم رماناشو بخونم.
موفق باشی.رها0631


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






+ نوشته شده در شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, ساعت 21:55 توسط نفس |